سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تفریح

چی میخوای بخری ؟

سلام وبلاگ نویسای عزیز ، قبل از هر چی که اینجا بیاینو کمی تفریح کنینو شاد بشین !
سعی کردم فقط مطالب خنده دار رو بزارم که شما رو خوشحال کنم .

راستی ،‌اگر نیازی داشتید یه سری به این سایت بز نید و اگر نیاز شد چیزی بخرین یه نگاهی هم اینجا بندازین ،‌من تازه باهاش آشنا شدم ،‌تازه راه افتاده و قیمتاش نسبت به سایت های دیگه خیلی ارزونه !
تا هنوز راه نیفتاده بخریم که مثله اونای دیگه زیادش نکنه :دی

امان از این ایرانی ها

    نظر
3 آمریکایی و 3 ایرانی

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل

کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!


داستانی خنده دار

جـــاده ::
یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد .
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟

مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد که : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت : - اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟

صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟؟

جوک منتخب

# به غضنفر میگن کدوم حیوان همه آدم هارو میشناسه؟ میگه گوسفند میگن چرا؟ میگه آخه هرکیو میبینه میگه باااااااه.

 

 

# یارو با زنش دعواش می شه، چراغ رو خاموش می کنه. زنش می گه چرا چراغ رو خاموش کردی؟ می گه آخه جواب ابلهان خاموشیست!

 

# یارو می ره دزدی تفنگو میذاره پشت گردن طرف می گه تکون بخوری با لگد می زنم تو سرتت.

 

 

# گرگه بعد از کلی جستجو آی دی شنگول منگول رو گیر میاره، بعد از کلی چت کردن باهاشون قرار می ذاره. وقتی می ره سر قرار می بینه چوپان دروغ گو اومد.

 

 

# یه صندلی بوده که هرکس روش میشسته و دروغ میگفته بادکنک بالای سرش میترکیده
دست و دلباز میشینه میگه مافکر میکنیم آدمای ولخرجی هستیم بادکنک میترکه
خوش غیرت میشینه میگه ما فکر میکنیم که آدمای با غیرتی هستیم بادکنک میترکه
غضنفر میشینه میگه ما فکر میکنیم... بادکنک میترکه .

 

 

#  یه یارویی فیلم وسترن نگاه می کنه تو فیلم یکییو می کشن بعد هفتیر رو فوت می کنه میزاره تو جاش،یارو خوشش میاد میره یه تفنگ می خره میاد خونه،یه تیر میزنه به سرش فوت میکنه میزاره سر جاش.

 

 

#  یکی سقف خونشو آسفالت می کنه آسفالتش زیاد میاد سرعت گیر میزاره.


کلک رشتی

نیرنگ مرد رشتی

یک روز یک دکتر که در اتاقش منتظر رجوع یک بیمار بود پیر مردی را دید که یک مرد رشتی بود . پیرمرد با یک نایلون پلاستیکی که در آن یک ماهی بزرگ بود به سمت دکتر آمد و آن را به او داد . و به دکتر گفت که من پدر بزرگ پسری هستم که آن را از آب نجات دادی . این ماهی را برای تشکر آوردم.

دکتر هر چی فکر کرد به یاد نیاورد که کی و کجا کسی رو نجات داده است اما ماهی رو گرفت.:D

در منزل دکتر همسرش گفت من حوصله پاک کردن ماهی را ندارم و دکتر هم خودش این کار را کرد . فردا که به مطب خود رفت آن پیرمرد را دید . پیر مرد شتابان به سوی دکتر رفت و جلوی بیماران به او گفت : آقای دکتر چرا نگفتی که تو آن کسی نیستی که نوه من را نجات داده خواهش می کنم ماهی من را پس بدهید.

دکتر گفت : ماهی شما الان چند تکه شده و در یخچال هست . پیر مرد گفت پس پول ماهی را بده تا یکی دیگر تهیه کنم . دکتر هم 70 هزار تومان به پیر مرد داد و به اتاقش رفت.

بعد دکتر متوجه شد که برای همکارانش هم این اتفاق افتاده و آن پیرمرد با یک کامیون ماهی به این شهر آمده و آنها رو فروخته.

راستیا رشتیا اینقدر ماهی خوردن باهوش شدن چه فکرایی به سرشون میزنه.

البته منم رشتی هستم . هیهی.

                                                         تشکر از اینکه ههمیشه به ما نظر میدین.